آخرین نوشته های ادبی
من به اعماق می روم....
من تصمیم خود را گرفته ام
شاید آن حلزون قرمز رنگ انتظار مرا میکشد. حلزونی که زیبا ترین مروارید جهان در سینه ش پنهان است.
من به اعماق میروم تا ساحل راهی نیست
با اسنپ می ...
فریادها ، بازی ها
تمرین گروهی شماره 1
خوش آمدید...
زبان حال دل شاعر
صور خیال
ساندویچ بدون نوشابه
پربیننده ترین ها
بوی باران
نامه ای به دلبر
ساختار و ویژگی شعر (بخش نخست)
زندان زندگی
شانه ی چوبیت
آخرین اشعار ارسالی
ساعت شماطه دار.....
ساعت
شماطه دار
پست لبت
زنگ زده
بی سبب
نیست
مرد خدا
پوست
خود رنگ زده
کوچه بن بست
نیست
چرا
شهر دلت
بی جان است
عاش
قاصدک نالید و گفت:
زندگی این روزها مشکل شده
آرزو در گوشه ای
عزلت نشینِ دل شده.
خوب میدانم چرا
چون به هنگامِ عبور از مرزِ ظلمت
شحنه ای
دست در ج
خروشان میشود گاهی..
هزاران قطره باران
به ضرب آهنگ زیبایی
که بر جان تو بنشیند
چشمه بود و عشق بود و بوسه باران
نوای دلنشینش بر من و یاران
تو رفتی و دلم دریای خون شد
نمیدونی چقدر حالم جنون شد
تو رفتی و نگفتی جای خالیت
همش درد و غم و ماتم فزون شد
تو رفتی و ندیدی بغض سینه
چشام از دوری ات آلاله گون شد
تو رفتی و نماندی پایِ عمرم
عجب ،دنیایِ من،جای سکون شد
در آن هنگامه ای را که همه از هم گریزانند
چو باطن ها عیان گردد بدین خاطر پریشانند
همه جرم و گناه افشا گزیده می شود لبهـا
نـدارد بـی گمـان نفعـی اگـر زار و پشیمانند
گر نیابی مرهمی زخمت به اب دیده شور
مثل بارانی بهاری تا شود غم از تو دور
نور چشمی غرق تاریکی نخواهم ، امدی
سایههم بازیچه دستان سرما هست
ای بغض در گلوی خراسان عبور کن
از گرد و خاک هرزه ی طوفان عبور کن
از لابه لای شعله ی اندوه آسمان
از فصل بی حضور زمستان عبور کن
یعنی بهار آمده در پشت
1) إیسه مۊقۊر بۊمأم،
2) بباخته مۊ هیستأم؛
3) تی تۊغایی غایم بکۊته کۊماق
4) گلف هَمَیشک سۊ دیدره ساق
5) رآشی بکته هیزارتأ لُیک ۊ چاق
6) ))بیعا
رویش گل رایحه ی خوشایند گلستان است
لحظات وداعش گل پرپر جاودان است
آن روز که رستاخیز عاشقان و رندانست
آری تشبیه گلست و لرز شیطان است
یک شب که ماه پنهان ز دیده بود
اشکم نهان به چشم هر پدیده بود
از آسمان بر زمین ستاره می نشست
فرود هر ستاره به چشمم جدیده بود
سهم من اما در آن شب خیال انگیز
شهاب بود وسنگ بر پای پیاده بود
1403 2 9آهی
شب بوی تو و مست زمانه
باز یاد تو و تا این ترانه
از هستی عشق بیرون نرفتم
انگار که لبم دارد نشانه
کاش می شد یک لحظه را
در دست گرفت
بوئید
چشید
نوازش کرد
و سپس
همچو یک کبوتر
رهایش کرد
پروازش را
زیر نور خورشید
تا آنسوی ابرها نگریست
به امید
ارغوان عاشقی در قلب من پژمرده است
منبع آب و نقاط قوتش هم مرده است
ای فلک باران به قلب و جان من دهید
که ارغوان سرد من زهر خورده است
کاش میشد بهار هم بود
پیش هفسین نگار هم بود
یا زمستان تمام میشد یا
وسط چله یار هم بود
می نشستیم روبروی هم
روی ایوان انار هم بود
هیزمِ آتشت
به گوشم می رسد از وادی طور
ندای عاشقان شیفته در نور
کجائی ای برادر یار دیرین
بیا ظلم را ببین در دیر یاسین
همان جائی که موسی را خدا گفت
در اور ای
بر در، تو چرا ماندی؟ برخیز بیا در بر
سر بهر چه گرداندی؟ ای دردِ سرت بر سر
از زمزمهات در گوش، صد بانگِ قیامت رفت
بر لب تو چه خواندی که جانم به
تخته های نرد
ای شب حسرت دوای درد باش
آتشی در سینه های سرد باش
در غم دیرین رویای وصال
آبرو داری نموده مرد باش
مهلتی ده خاطری آشفته را
التیا
همی گفتند و میگویند و گویند
حکومت حق ما بوده ربودند
همی گفتند خدایان زمینیم
ز خود بهتر در این دنیا نبینیم
اگر خیری رسد از جانب ماست
اگر شری رود ه
دو پاره خط موازی
تماسِ غیر حضوری
شروع قصه ی ما شد
تمام رابطه، دوری
صدای مخملی زن
شروع اولِ بازی
شکوه دیدنی مرد
فقط درون مجازی
برای از تو ن
نماز صبح و عصری را ادا کردم
پیاپی هی گناه اندر گناه کردم
من آن طبلم تهی،انسان نما گاه
تو را خوشحال و گاه رها کردم
1
تو را
در خطوط دستانم
پنهان کردهام
پیوسته ببار
بر عطش کویر
تا نمیرد در جسمی
که نفس می کشد
2
سیگار
به سیگار
دود می کند
مرا
زخم نبودنت
3
آمدم
از آرزوهایم بگویم
رفته بود ...
باید
دلت را به دست آورم
پیش از مرگ
که تو
با آن بالهای بلورینت
در نمایشنامه سیاه سرنوشت من
نوشته شده بودی
و من
بیهیچ مقاومتی
بر سر راه تو
به تو مدیونم
یک حضور طولانی
در پس نبودهایم
چقدر صدا کردی
حاضر... از محتاجت نشنیدی
غایبی عجب واژه ای ست برای من
چه رستخیز غریبی
درونم را میبلع
نغمه ی هستی در رگ هایمان جاری
ما نه به خوردن و خواب آمده ایم، نه به هدر دادنِ عمری جاری
از اعماق خاک سر برآوردیم، با نغمه ی آزادی
تا در این دشت
این ساقه آشناست با زخم داس ها
خاکسترم عصاره ی شعری دوباره است
می روید از غبار تنم، برگ یاس ها
یک کهکشان طلوع، در غروب ستاره است.
در پیله ها تنم
بی مایه ترین عاشق دیوانه تو بودی
اندر کف نامحرم بدکار تو بودی
هر روز زما عشق طلب کرده و دیدار
شب در پی عیاشی اغیار تو بودی
در برق نگاه تو فقط حیله
بیابه مشهدالرضا صفای عاشقانه بین طواف کن حریم عشق، بهشت را بهانه بین
بیا به مشهدالرضا بهشت کبریا ببین
به خاک بوسی درش کشیده آسمان جبین
بیابه مشه
نفرین به تو که برادرم را کشتی
آن نیمه ی خوب دیگرم را کشتی
از مسلک و آیین شما بیزارم
لعنت، که امید و باورم را کشتی
شعر و غزل و ترانه ام تاریک
دردهای زمانه مارا رها نمیکنند...
ما طفل بودیم و تا گور رهامان نمیکنند...
روزگارمان را سیاه و قلبمان پرز درد
این مردمان بالادست مارا رها نمیکنند.
ای مهربونم درد دارم من، دور خودم نامرد دارم من
رو قلبم انگار کوه آتیشه، اما دلی دلسرد دارم من
بند خورده این قلبِ ترک خیزم، من تو شکستن سابقه دارم
م
به سحر بگو که امشب خبری زیار آرد
که نسیم عشق آید، بَرِ گلعذار آرد
به سرم بِزد که خیزم ره آن دیار گیرم
بِرسم به کوی لیلا، دلِ بی قرار، آرد
مَلِکی
گوزیم توشدی او گوزَلین گوزینه
اونان سوئرا گئلمدی حالیم اوزینه
دنن کی او گوزلرده نه واریدی کین
اونان سوئرا توش مَدی گوزلریم آیری خلقین گوزینه
تر
چشمان غرق نورت ، آسمانی ست
لبان نازت ، تن پوش شاپرک اناری
نقش و تندیس تن عریانت حنایی
سور و سازت همه خانگی
دل و روحت ابدی
خانه خیالم با توست
روی
مثل سهراب رفتم بقالی
پرسیدم
عشق خرواری جند؟
شعر انباری چند؟
گفت بردار ببر مجانی
چند خیابان زودتر
عشق مثقالی جان
شعر را حرفی اشک
به من دیوانه
سهل غالب کردند
در بهشتزار خصم و خدنگ شما
من تنها خدای گُلی را خواندم
در میان جماعت خشک و شهدِ واژگون
به زیر سپهرِ تیغ و پنبههای ابر
آنجا که شعاع کبوتر را
یا
تو مرا یاد همان آتش ابراهیمی
که گلستان شد و دنیا را پر از باران کرد...
دیر آمدی القصه تا پهلو بگیرم
هر شب به یادت در بغل زانو بگیرم
شاید فضای عطر گیسوهات غافل
از شاخههای مریم و شب بو بگیرم
ماه است سقف شبهای از تو
روزی مجنون درمیان صحرا
بود در فکرش که یابت لیلا
جز لیلا چیز دیگر را ندید
پیش روی مردمان آخر پرید
هوش و هواسش پی معشوق بود
در خیالش بوی آ
بجنب ساعت ده شد زمان که مسخره نیست
چرا هنوز نشستی؟ مکان که مسخره نیست
دیر پسنجر یو ماست گو تو هیز بدروم
اوکی اوکی نکن احمق زبان که مسخره نیست
دلم میرود هر روز هزار راهِِ
نبریده
، پیچ نفس بو میزند از دندان قروچه های نخراشیدهی نقش
چشمِ حس،
خشک میشود از تندی مذاق نتراشیدهی تلخ
ب
فاش می گویم جهان با من نساخت
زندگی در پیش چشمم رنگ باخت
سوختم از آتش این روزگار
تا شدم آواره گرد این دیار
تا که ساقی از در میخانه رفت
شوق پرواز ا
فرصت داری
فقط کافیه بخندی
دیگر نه به عطر و ادکلن
نه لباس های پولکی دوز
ونه ملاقات تلخ با مدیر اداره . ونه سیستم کند
باکی نیست
فقط کافیه لب
معشوقا یک شب تورا
در دنج ترین منطقه اغوشم
به بوسه ای عاشقانه دعوت خواهم کرد
من آه شبانه ای هستم که بی سپیده خاموش میشود؟ نه
بغض شبانه ای هستم که انتظار صبح را نمیکشد...
نه
فریاد بلندی که در سکوت میمیرد منم...
نایِ ب
من پر از خورشید بودم ، یک شرر از من نماند
غیر از این شب گریه های بی ثمر از من نماند
پشتِ شیشه ، شهر در چشمانِ خیسم زل زده
شهرِ باران خورده هرگز ب
از توبه های هرشبه خستهام
از فکرهای ممتد منتهی به تو خستهام
از این من خراب به ظاهر بدون نقض
از روزگار پر از درد ساکت خود خستهام
بی این که بخواهم
ای یار خریدار دل زار تو بودی
بر زخم دلم مرهم بسیار تو بودی
در برکه ی دلتنگی شبهای سیاهم
افتادی و . ماه دلم انگار تو بودی
هرجا دل من تنگ شد آمد غزل
من اینجام
در خلال آسمان سبز و زمین آبی...
من در خودم محبوسم
من، سالهاست که اینجام،
در میان دوستت دارم های زنجیره شده به زمین
من در خودم محبو
باوقار و زیرک و زیبا شبیه نور ماه
ای سیاهیِ دو چشمانت نظیر شامگاه
مصرعم گم شد میان وسعت چشمان تو
ناتوان گردید شعرم از بیان آن نگاه
پلک بر هم زدنت
می سپارم دل به دریای خیالت
رهسپارم
رهسپار دشت های خاطراتت
بی تو شاید
با تو هرگز
دل نمی دادم به غربت
در حوالی صدایت
کوچه های بی کسی را
می س
بسمه الله النور
شب های بی فردا
مادر بدون نور تو در قلب و ذهن ما
تاریک تاریک است این شب های بی فردا
هر لحظه پیش چشم ما گردد تداعی باز
آن صحنه
دیوانه گشته ام به خدا در هوای تو
با خاطرات پرشده از خنده های تو
آنجا که دائما، ز لبِ سرخ ارغوان
اشعار تازه می شنوم، با صدای تو
شایع شده، که پیام
هر چه که پرسند چو ندانی مگو
حرف دل خویش مکن باز گو
تا که توانی کم وبیش گوش باش
حرف نیکان بشنو، و خاموش باش
پند من دارد جواب دیر باز
درده
سکوت این خانه بی تو کُشَنده است؛
فریادی بی صدا، که در گلویِ زخمی ام
خاطرات تو را حبس میکند.
و من، زندانیِ تنها، در چهارچوبِ
نگاهت، صدایِ تو را سکو
نگاه تو به چشم من، غزلترین رمزها، در اولین قرار عاشقانه بود
به دوش میکشم غمی، که عشق تو حکایتی نخواندنی، اگرچه شاعرانه بود
زبانه میکشد زبان، دو لب ب
مردن به دست یار عین زندگانی است
این مرگ دل به مثل عمر جاودانی است
تعریف عشق عاشقی که در جهان نشد
در عشق شرط در همان جان فشانی است
معشو
خـــداونـدا مــرا آرامــشی ده
گَهِ تصمیم، آن گیرم که آن به
دهـم تغـییر آن چه میــتوانم
پـذیرم آنچه تغـییرش نـدانم
بــیافزا دانشم را، تا که شاید
تفاوت را دراین دو من بدانم
می رفت
آهسته آهسته خودش را رساند
به پنجره ی تو
و خش خش کنان چنگ زد
گیسوان درختانی را که همیشه در نرفتنند
خواست خود را بنویسد در سایه ی نام